-
جمعه, ۸ بهمن ۱۴۰۰، ۰۴:۰۸ ب.ظ
-
۳۵۰
نویسندگی برای خودش دنیایی است، ما دنیای عجیبی داریم. شاید کمی دیوانهایم؛ خودمان میسازیم، خودمان گریه میکنیم، خودمان سیاهپوش میشویم و خودمان غصه میخوریم، دنیای ما این است.
برای شماره هشتم از سری گفتوگوهای «ارباب روایت» سراغ نویسندهای رفتیم که از 14سالگی روی پای خودش ایستاد و مسئولیت اداره صفر تا صد زندگیاش را برعهده گرفت، در سن 17سالگی ازدواج کرد و در کنار کار، ادامه تحصیل داد و در رشته نقشهبرداری در مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد. حسن کریمپور میگوید: «فقط با یک جمله رئیسم که به من گفت «اگر تو استعداد داشتی، میرفتی و دَرست را میخواندی»، تحصیل را شروع کردم و تا درسم به پایان نرسید کتاب را زمین نگذاشتم.»
«آنسوی نیزار»، «احساس پنهان»، «از دیاری به دیار دیگر»، «از کینه تا عشق»، «باغ رویاها»، «باغ مارشال»، «بهانهای برای ماندن»، «دختر بویراحمدی»، «خانه روبرو»، «درماندگان عشق»، «وسوسههای خانه مادربزرگ»، «نامههای پراکنده»، «رها»، «من محکوم میکنم»، «بیراههای در آفتاب»، «نقشی بر تصویر دیگر»، «مرهمی بر زخم کهنه» و «کیش گمکردگان» از جمله آثار او هستند که کتاب «باغ مارشال» به چاپ سیویکم رسید. کریمپور میگوید که آثارش به حقیقت نزدیک است و معتقد است که این قهرمان داستانها هستند که نویسنده را به دنبال خود میکشاند.
شما سوم فروردین سال 1322 در سعادتشهر شیراز به دنیا آمدید. جایی گفتهاید که این منطقه در شکلگیری خط فکری شما و داستانهایتان بسیار تاثیرگذار بوده است. از ویژگیهای این منطقه بگویید و چرا تا این اندازه بر شما تاثیرگذار بوده است؟
من از دوسهسالگی –که چیزهایی از آن دوره به خاطر میآورم– تا چهاردهپانزده سالگی در این منطقه زندگی کردم و هر آنچه بوده و نبوده و هرچه بلدم، از این منطقه یاد گرفتم و آموختم. من بیشتر با آن منطقه آشنا بودم، بنابراین بیشتر داستانهایم به آنجا برمیگردد، مخصوصا کتاب «باغ مارشال» که داستانش را از این منطقه گرفتم، در حقیقت بستر حقیقی داستان به آنجا بازمیگردد که بعدها با تخیل قاطی و تبدیل به کتاب شد. ماجرای کتاب «آنسوی نیزار» هم از همانجاست. داستان کتاب «باغ رویاها» از بویراحمد است، من برای ماموریت به این منطقه میرفتم و ایل و عشایر آن را میشناختم، که در نتیجه داستانی از آن منطقه را نوشتم. در آن دوران بیشتر با ایل و عشایر و ژاندارمها در تماس بودم که باعث شد داستانهایی با این مضامین بنویسم.
پدر شما در درگیرهای کازرون کشته شده است. دلیل آن چه بود؟
بله. معلوم نیست، هر کسی چیزی میگوید. پدرم از افسران رده بالا بود که از تهران به سعادتشهر شیراز منتقل شده بود. او برای ماموریت خلع سلاح عشایر به آن منطقه رفت و به خاطر زیبایی مادرم، عاشق او شد و با مادرم که از طبقه پایین جامعه بود، ازدواج کرد و بعد نابود شد. ما هیچ خبری درباره چگونگی مرگش نداشتیم و نداریم و ندیدیم، به هیچ عنوان هیچ خبری از او در دست نیست.
شما حتی نمیدانید که چه کسانی باعث مرگ پدرتان شدند؟
اصلا. ژاندارمری
هم آن زمان چیزی به ما نگفت، هیچِ هیچِ هیچ.
ایشان مزاری دارند؟
در شیراز قبرستانی به نام «دره سرو» بود که بعدها پارک شد. به خاطر دارم که وقتی هفتهشت ساله بودم، سرِ قبرش هم رفتم. پدرم توسط ماموران ژاندارمری در این قبرستان دفن شده بود اما بعدها- حدود 60 یا 70 سال پیش- به خاطر تغییر قبرستان به پارک، دیگر اثری از آن باقی نماند.
خانواده شما چند نفره بود؟
مادرم در 15 سالگی با پدرم ازدواج کرد. من فرزند اول بودم و وقتی به دنیا آمدم، مادرم بسیار جوان و زیبا بود. یکیدوسال بعد از فوت پدرم، مادرم مجدد ازدواج کرد، البته با یک فرد نالایق. آنطور که شنیدم، کسی که جانشین پدرم شد اهل ژاندارمری بود اما لایق نبود. مادرم از ازدواج دوم دو دختر و یک پسر دارد.
من تا چهاردهسالگی با آنها زندگی میکردم اما بعد به دلایلی که گفتنی نیست و باید این راز را با خود به گور ببرم، در چهاردهسالگی از خانه بیرون زدم و تنها شدم. اول برای ادامه تحصیل به شیراز رفتم و پس از آن به تهران آمدم و ویلان و سرگردان شدم.
با آن سن کم و تنها در تهران چه میکردید؟
بله، تنها و تنها و تنها. دوران بسیار بدی بود، البته خوبیهایی هم داشت. بالاخره با سختی این دوران را گذراندم. من معتقدم که هرچقدر که انسان تلاش کند، سرنوشتش به خودش مربوط نیست. یعنی نه اینکه بگویم تقدیر، نه، من به تقدیر اعتقادی ندارم، که مثلا میگویند در پیشانی هر کسی نوشته که چه چیزی برایش اتفاق میافتد. بگذارید برای توضیح حرفم مثالی بزنم؛ دختری در حال تحصیل است، بچه کوچک خانواده شیطنت میکند و زخمی میشود. دختر بچه را به درمانگاه میبرد، پزشک جوانی آنجاست که همدیگر را میبینند و در نهایت این مساله به ازدواج ختم میشود. حقیقت این است که اگر بچه شیطنت نمیکرد این ازدواج صورت نمیگرفت. بنابراین اگر استادکارم که مستاحر پدرخانمم بود، مرا به خانهاش نمیبرد، الان من با فرد دیگری ازدواج کرده بودم. ببنید من که خودم تلاش نکردم برای خودم همسری پیدا کنم؛ پیدا شد! گاهی اوقات اگر تنها 10 دقیقه رفتوآمدهای انسانها دیر یا زود شود، سرنوشتشان تغییر میکند. اگر هیتلر 5 ثانیه دیرتر به جلسه حزب میرسید که به شلیک و دعوا کشیده شده بود، هیتلر نمیشد. سرنوشت انسانها دور از حیطه قدرت ما اتفاق میافتد، و دست ما نیست. البته منظورم سرنوشت اصلی است، نه تلاش و کوشش برای موفق شدن؛ که این دست خود انسان است. منظورم اتفاقهای اصلی مخصوصا مساله ازدواج یا بچهدار شدن و جنسیت فرزند است که این مسائل در سرنوشت انسان تاثیرگذار است. این است که دست فرد نیست و ما در آن آزاد نیستیم. اینکه بگوییم اگر، اگر، اگر... نداریم. البته این اعتقاد من است. من هم بعد از مدتی که به تهران آمده بودم، مستاجر خانوادهای شدم که بعدها من و دختر صاحبخانه عاشق هم شدیم و ازدواج کردیم.
شما در سن 17 سالگی تشکیل خانواده دادید. خانواده همسر شما چگونه در آن سنوسال به شما اعتماد کردند؟
همین مساله برای من جالب است. پدر همسرم گفت که «من بهشت را ندیده میخرم». اینکه از من چه دید یا ندید، نمیدانم اما من و همسرم عاشق هم شده بودیم. همیشه خانواده برای من بسیار مهم بود، از آنجاییکه من عشایر هستم، برای خانواده اهمیت زیادی قائلم. پدر و مادر همسرم انسانهای بسیار خوبی بودند
و محبت زیادی به من داشتند. من اسیر محبتشان شدم و با محبت جواب محبتشان را دادم. و ازدواج ما 62 یا 63 سال است که با کم و زیادهایش، به خوبی دوام پیدا کرده است.
شما چند فرزند دارید؟
پسرم نادر فرزند اول من است که در سال 1347 به دنیا آمد و بعد از او سه دختر به نامهای ندا(1350)، نوشین(1353) و نسترن(1357) دارم. البته نوشین اهل قلم است و تاکنون کتابهای «دردانه»، «ستاره پرپر» و «زهر نوشین عشق» از او منتشر شده است. بچههای بسیار خوبی دارم و همسرم که باید بگویم به واقع با من ساخته.
شما با وجود تنهایی، دور بودن از خانواده و پذیرفتن مسئولیت زندگیتان در سن کم، انسانی سختکوش و خودساخته بودید؛ به طوریکه حین کار، ادامه تحصیل دادید و در محیط کار پیشرفتهایی داشتید. کمی از این ویژگیها بگویید.
قبل از اینکه مستاجر خانه پدرخانمم شوم، خانوادهای که از آشنایان پدرم بودند، مرا به نحوی پیدا کردند و گفتند که چون با پدرم دوستی صمیمی دارند، اجازه نمیدهند که من تنها باشم و من را به خانهشان بردند. روراست بگویم؛ تربیت عشایری و روستایی من، به من اجازه نداد که بیبندوبار باشم و در خانواده اشرافی با چنان ویژگیهایی زندگی کنم. به این خاطر چمدانم را برداشتم و از خانه آمدم بیرون و سه ماهِ تمام در تهران با بدبختی و گرسنگی، زیرپل میخوابیدم. اما بالشت زیر سرم کتاب بود و زیر نور مهتابی و چراغها کتاب میخواندم.
کتابهایی را که آن روزها میخواندم، اصلا از یادم نمیرود. یا وقتی کارگری میکردم، صاحبکارم به خاطر کتاب اخراجم کرد. چون کتاب میخواندم و اطلاعاتی به دست میآوردم و با کارگرهای دیگر درباره مسائل کارگری مانند سندیکا صحبت میکردم و صاحبکار خوشش نمیآمد(با خنده)، به همینخاطر از این کارگاه به آن کارگاه، از آن کارگاه به این کارگاه. خلاصه سختیهای زیادی متحمل شدم اما در همین حین درسم را ادامه دادم. دوران دبیرستان را در دبیرستان خزائلی گذراندم، سپس در دانشکده نقشهبرداری دانشگاه تهران پذیرفته شدم و در اداره -مرکز آمار ایران، سازمان برنامه و بودجه- مشغول به کار شدم، سپس مدرک کارشناسی ارشد را در رشته نقشهبرداری از دانشگاه تهران گرفتم. و بعد بچهها به دنیا آمدند و حالا که دیگر سالهاست که بازنشست هستم.
در دوران نوجوانی چه کتابهایی میخواندید؟
من در سن 14-15 سالگی به جواد فاضل، حسینعلی مستعان، رسول ارونقی کرمانی و ر.اعتمادی علاقه داشتم. مخصوصا کتابهای شکسپیر را خیلی دوست داشتم، و آنقدر اتللو، هملت و مکبث خوانده بودم که از حفظ بودمشان. کتابهای متعددی میخواندم، در واقع هر کتابی که به دستم میرسید -از کتابخانه امانت میگرفتم یا میخریدم- میخواندم. شبها گاهی در گاریهایی که با آن میوه میفروختند، کتاب میخواندم و میخوابیدم. یکبار صبح زود بیدار نشدم. صاحب گاری آمد و دید که گاری سنگین است(با خنده)... دید خوابم برده. وقتی دیدمش ترسیدم، او هم ترسید. بعد به من گفت که دیده بودم قبلا کتاب در گاریام جا مانده بود. گفتم بله مال من است. گفت ایرادی ندارد، از این به بعد هر شب بیا و داخل گاری من بخواب. آن روزها بیشتر تحت تاثیر کتابها بودم.
ورود به دنیای نویسندگی و آغاز نوشتن برای شما چگونه بود؟
وقتی ششم ابتدایی بودم، برای امتحان نهایی موضوع انشاءای به ما دادند. البته این را هم بگویم که ششم ابتدایی امروز،
با ششم ابتدایی آن روزها خیلی فرق دارد (با خنده)، مثلا آن وقتها از گلستان سعدی به ما دیکته میگفتند. اصلا تحصیل در آن روزها چیز دیگری بود. برگردم به خاطرهام؛ موضوع انشاء این بود که «کدام شاعر را میپسندید؟». که من از شاعرانی که آن زمان میدانستم مانند سعدی و حافظ نوشتم و انشاءام را اینطور تمام کردم که «در میان سعدی و حافظ مرددم، گاهی این به من چشمک میزند، گاهی آن اما سعدی خدای سخن است.» که این انشاء در منطقه شیراز اول شد و دستور دادند که همه دانشآموزان برای امتحان نهایی سال بعد انشای مرا حفظ کنند. آن روز یکی از معلمها به من گفت که «تو یک روز نویسنده میشوی»، درحالیکه من اصلا نمیدانستم نویسندگی یعنی چه؟! خیال کردم منظورش آنهایی است که دم دادگستری نامه مینویسند، به همین خاطر ناراحت هم شدم. بعدها متوجه شدم که راست میگفت.
از سوم ابتدایی تا حدودی پی برده بودم که دوست دارم انشاء بنویسم و بخوانم، چون در همین سال موضوعی داده بودند با این عنوان که «تعطیلات نوروز را چگونه گذراندهاید؟». که وقتی انشاء را در کلاس میخواندم، متوجه شدم که هیچ صدایی از کلاس شنیده نمیشود. نگاه کردم و دیدم که همه دانشآموزان، حتی معلمم گریه میکنند.
چه نوشته بودید؟
نوشتم من پدر ندارم و در تعطیلات همه با پدرشان بودند اما من نه. در واقع داستان خودم بود و هر آنچه گذرانده بودم را در قالب انشاء نوشتم. همانطور که گفتم سطح معلومات بچههای آنموقع با حال حاضر خیلی متفاوت بود.
فکر میکنید دلیل این مساله چیست؟
نمیدانم. مثلا کاملا به یاد دارم که وقتی چهارم ابتدایی بودم اسکندرنامه میخواندم، اسکندرنامه متن بسیار دشواری دارد اما من میخواندم و میفهمیدم. شاید دلیل آن چیزهای جنبی و اضافهای است که وجود دارد، مثل فضای مجازی، گوشیهای جدید، سریالهای تلویزیونی و مشغولیات جدید. آن روزها این چیزها نبود، کتاب بود و نشستن دور هم و قصه گفتن. این بود که ادبیات آن روزها نسبت به حالا یک مقداری جاندارتر بود.
در سال 1346 کتاب «رنگها و نیرنگها» را آماده انتشار داشتید که جلوی انتشار آن گرفته شد. چرا؟
بله. رمان «رنگها و نیرنگها» نخستین کتابم بود که ناشر قبول کرد که با کتاب دیگری که نویسنده آن از سیاسیون بود، منتشر کند. ناشر این دو کتاب را چاپ کرد اما پیش از آنکه منتشر کند، ریختند و کتاب را گرفتند. در این کتاب از آنچه در 24-25 سالگیام میفهمیدم، نوشتم، از بیبندوباریها و کلاهبرداریهایی که در آن روزها وجود داشت.
بعد از این اتفاق، چرا تا سال 72 کتابی از شما منتشر نشد؟
اولویتهای دیگری داشتم، تحصیل میکردم و دنبال درس و مشقم بودم. چون در اداره ما کمتر از لیسانس و فوقلیسانس مورد قبول نبود.
چه شد که تصمیم به ادامه تحصیل گرفتید؟
با یک جمله. رئیسم به من گفت که «اگر تو استعداد داشتی، میرفتی و دَرست را میخواندی». این حرف باعث شد که شروع به تحصیل کردم و تا درسم به پایان نرسید کتاب را زمین نگذاشتم.
شما در سازمان برنامه و بودجه با چه پستی کار را شروع کردید؟
کارم را از کارگری چاپخانه آغاز کردم و بعد ادامه تحصیل دادم و کارمند، کارشناس و کارشناس
ارشد شدم و در نهایت من رئیسِ رئیس سابقم شدم. گاهی رئیس سابقم میگفت که تو همه اینها را از من داری. بعضی اوقات انسان با یک کلمه به اوج میرود، گاهی به منجلاب نیستی کشیده میشود. کلام خیلی مهم است. مثلا یک خانواده دور هم نشستند که با یک جمله و حتی با یک کلمه ممکن است طوفانی به پا شود و یا شادی.
البته که شما هم انسان پرتلاشی بودید.
بله. پرتلاش از جهت معنوی، کتابی و دانش، نه پرتلاشِ پول درآوردن. در مسایل اقتصادی از صفر هم صفرتر بودم. مثلا در آن سالها اگر یک میلیون به من میسپردند و 50 پلیس مراقب من میگذاشتند، خاطر جمع که غروب 500 هزار تومان کم میآوردم. اصلا اقتصادی نبودم.
شما مدتی را در زندان گذاراندهاید، چطور راهی زندان شدید؟ چه مدت در زندان بودید؟ از این دوران بگویید.
قبل از انقلاب، سال 1349، اعلامیهای برای حزب ملت ایران چاپ کردیم که ساواک من را دستگیر کرد. آن روزها در چاپخانه بودم به همینخاطر از من خواستند اعلامیهشان را چاپ کنم. مدت زندانم زیاد نبود، حدود 50-60 روز اما در این مدت چیزهای زیادی آموختم. آدمهای مختلف با افکار متفاوتی در آنجا بودند؛ یکی مجاهد بود، یکی چریک فدایی، یکی ملیگرا و ... هرکدام حرفهایی میزدند، خاطراتی میگفتند و من هم گوش میکردم و یاد میگرفتم که چه هست و چه نیست.
این را هم بد نیست بگویم که مامور ساواکی که مسئول بازداشت من بود، قبل از اینکه داخل خانه من شود و دنبال مدرک خانه را بگردد، به من گفت که ما کمی دورتر در ماشین میمانیم- ماشینشان جیپ بود- تو برو خانه و به همسرت بگو هرچه داری را ظفتورفت کن. که اگر ما ببینیم، ولت نمیکنیم. من هم سریع به همسرم گفتم و او هم جمعوجور کرد، البته چیزی هم نداشتم چون من در سیاست نبودم. من با داریوش فروهر بودیم. فروهر را آنجا میشناختند و به او احترام میگذاشتند اما به من گفتند که تو شناخته شده نیستی(با خنده).
کتابهای شما بیشتر به مسایلی که ممکن است هر فردی در زندگی عادی با آن مواجه بوده و تجربه کرده باشد، میپردازد. از داستانهایتان بگویید؟
کتابهای من داستانهای من است اما به نحوِ دیگری. مثلا من از بچگی پدر نداشتم، و تمام قهرمانهای داستانهایم پدر ندارند. آنها در غربت بزرگ شدند، من هم در غربت بزرگ شدم. زندان رفتند، من هم زندان رفتم. داستانهایم بیشتر به غربت، عشق، تنهایی و زندان در کنار تجربیاتی که در طول سالها پیدا کردم، میپردازد و در مناطق عشایری، ایل، شیراز و تهران اتفاق میافتد. سرتاسر زندگی من ماجرا بود؛ از اول زندگی که خودم را شناختم تا امروز همهاش ماجرا بود.
اغلب آثار شما با استقبال روبهرو بوده و بسیار خوانده شده است، به طوریکه کتاب «باغ مارشال» از شما حتی از چاپ سی هم گذشته است. تحلیل شما از تجدید چاپهای متعدد آثارتان چیست؟
آثار من نزدیک به حقیقت است، یعنی آنچه که مینویسم یا به ذهنم میرسد یا در تخیلم میآید، به حقیقت نزدیک است. من معتقدم که این قهرمان داستانها هستند که نویسنده را به دنبال خود میکشاند. در کتاب «باغ مارشال» شخصیتی دارم که بعد از 8 سال به شخصیت دیگر به نام ناهید میگوید که قصد دارد با او ازدواج کند. خودم نمیدانستم که ناهید قرار است جواب رد به او بدهد. وقتی ناهید گفت «نه»، خودم سرش داد کشیدم که چرا میگویی نه؟! بعد از این همه سال برای خواستگاری آمده و تو جواب منفی میدهی؟!
نویسندگی برای
خودش دنیایی است، ما دنیای عجیبی داریم، شاید کمی دیوانهایم؛ خودمان میسازیم، خودمان گریه میکنیم، خودمان سیاهپوش میشویم و خودمان غصه میخوریم، دنیای ما این است، مثلا وقتی کتاب «باغ رویاها» را میخوانم، زار زار گریه میکنم. البته در مسیر نویسندگی و نگارش داستانهایم برای به دست آوردن تجربه، بهایی زیادی پرداختم.
اگر کسی از من بپرسد که کدام یک از کتابهایم از همه بهتر است، من «آنسوی نیزار» را نام میبرم که بسیار نزدیک به یقین است چون همه شخصیتهای داستان در حقیقت وجود دارند و حقیقی هستند. داستان این کتابِ حدود 800 صفحهای را یکی برای من تعریف کرد و من با استفاده از تخیلم به آن پر و بال دادم. البته خودم هم لابهلای داستان حضور دارم.
این را هم بگویم که در گذشته فیلمنامه چندین سریال را نوشتم اما با کارگردانها تعهد کردیم که نام من عنوان نشود. در واقع کارهایم را فروختم و آثارم به نام دیگران ساخته شد.
میگویید گاهی زندگی قهرمان داستانها به سمتی میرود که شما هم غافلگیر میشوید. سرنوشت قهرمانهای شما دست خودشان است یا شما؟
دست خودشان است. اگر در نوشتن کتاب، هی پاک کنید و بنویسید و بگویید: «نه، نشد». شب بنشینید فکر کنید که فردا چه میخواهم بنویسم، این دیگر کتاب نیست. چیز ساختگی است، مثل سرودن شعر که بعضی شعر میگویند و بعضی شعر میسازند؛ آنکه شعر مینویسد میشود حافظ، آنکه شعر میسازد میشود مهدی سهیلی یا ابراهیم صهبا. شعر ساختن که کاری ندارد، چارچوبی در نظر میگیرند، اسم و عدد و صفت و کنایه و فعل و قیود و ربط و الفاظ میگذارند کنار هم و میشود شعر اما به دل نمینشیند.
با توجه به اینکه داستانهای شما بر اساس واقعیت است، در حال حاضر سوژههایتان را چطور پیدا میکنید؟
الان دیگر انگیزهای نیست، نوشتن انگیزه میخواهد. وقتی باید بنویسیم که فلانی آبدوغخیار خورد و حالش عوض شد، که نمیشود. دیگر از چه چیزی میشود نوشت؟! گاهی فکر میکنم کتابهایی که در گذشته از من منتشر شد، اگر امروز قرار بود منتشر شود، اصلا اجازه انتشار نمیدادند. از طرف دیگر بعضی از ناشرها در پول دادن اذیت میکنند. بالاخره هستیم تا ببینیم چه میشود.
اما حرفم با روزنامهها و مجلات و خبرگزاریهاست، نویسنده دوست دارد اثر کارش را ببیند، و به این و آن شناسانده شود؛ اما نمیدانم چرا این اتفاق نمیافتد. اگر کتابهای من را، بهویژه کسانی که در هیات داوران نوبل هستند بخوانند، امکان ندارد نمره خوبی به آن ندهند. در سال 1365 روزنامهای ایرانی در لندن به نام نیمروز کتاب «باغ مارشال» را در پاورقی چاپ کرد و در آلمان هم مجلهای این داستان را منتشر کرد اما هیچگاه درست دیده نشد.
آقای کریمپور؛ اینروزها چه میکنید و برنامه روزانهتان چیست؟
میخوانم و مینویسم. وقتم پُر است؛ آنقدر که گاهی صبحها دنبال زمانی هستم تا بروم و در پارک قدم بزنم. چهار تا کتاب هم نوشتم که به خاطر نبود کاغذ چاپ نشد و هنوز روی میز ناشر است.
دایی من خیاط بود و در دوران مدرسه در سعادتشهر، سه ماه تعطیلی از او خیاطی یاد گرفتم. البته بعد از اینکه به تهران آمدم در کنار درس خواندن، به عنوان کار خیاطی هم میکردم. گاهی که وقت و حوصله داشته باشم، برای خودم و همسرم پیراهن، بلوز و ... میدوزم.