هفته نامه سفیر مردم

رسانه مردمی استان فارس

خون محمد در رگهای فرزندانم جاریست

  • ۳۴۳

وجودم آمیخته ای از احساس  شادی و غم بود، آن هنگام که از  شهادت سید محمد آگاهی یافتم‌.

اندوهگین ِ فرزندان قد و نیم قدم که باید ادامه ی زندگیشان را  با درد ِ بی پدری پشت سر میگذاشتند و خرسند از این که محمدم با شکوهی بی بدیل به خیل مقربان درگاه الهی راه پیدا کرده بود.

مدتی پیش از شهادت آقا سید محمد، در عالم رویا آب روانی را دیدم که از مقابل خانه ام رقص کنان میگذشت و عکس سید محمد و شناسنامه اش را در آغوش خود  به سوی خانه ام می آورد، عکس را از آب گرفتم اما شناسنامه اش را نتوانستم بگیرم و بعدا فهمیدم آب ان را  به اقیانوس جاودانگی برده است.

تعبیر خوابم را نمیدانستم اما پس از شهادتش به راز نهفته در عالم رویایم پی بردم.

سید محمد که روز یکم فروردین سال ۱۳۳۴ به دنیا آمده بود، تنها یک خواهر داشت. در کودکی پدرش را از دست داده بود و مادرش هم به رسم آن روزها، با پا درمیانی کدخدای ده ازدواج کرده بود.

سید محمد، پسرخاله ام بود. در جوانی، از پس روزهای طفولیت که در جمال آباد در غم فقدان پدر سپری شده بود، به خواستگاری ام آمد؛ خیلی زود مراسم عقد و عروسی را با هم گرفتیم.

سال ۱۳۵۰؛ سید آن روزها ۱۶ ساله بود. حاصل ازدواجمان سه پسر که بزرگترین آنها سید اکبر نام دارد و یک دختر  که  مانند سه برادرش به رسالت اموزگاری روی آورده است.

از بین فرزندام کارهای سید اکبر مرا به یاد پدرش می اندازد.

همینطور که به  روزهای پر  شور انقلاب نزدیک میشدیم  اقا محمد لبریز از شوق مبارزه علیه رژیم شاه بود. هرچند با مخالفت ها و دشمنی های شدید خان های ده مواجه میشد  اما با تمام توان مبارزه را دنبال میکرد و میگفت جانم را فدای امام خواهم کرد.

با پیروزی انقلاب دست از پا نمیشناخت هرگز او را انگونه خوشحال ندیده بودم.

اقا محمد مرد شوخ طبعی بود و در کارهایش بسیار اخلاص داشت. خیلی دوستش داشتم و بعد از او هیچگاه راضی به ازدواج کردن نشدم.

سایه ی جنگ آرام آرام به روی جغرافیای میهن بساط پهن میکرد و اقا سید با شعار زیبای: «راه را باید به پایان برد» راهی ِ پیکار با صدامیان شد‌‌‌.

سال ۶۱ محمد ۲۷ ساله ام در حالی که گلوله قلبش را شکافته بود، ابرها را از اسمان پیش چشم خود کنار زد و همانند پرنده ای سبک بال از میدان به ملکوت پر کشید.

بعد از محمد، سرپرستی فرزندانم را خودم بر عهده گرفتم. همیشه حضورش را حس میکنم و هیچ وقت فکر نکردم سایه اش بالای سرم نیست.

یادگاری های محمد را با نهایت عطوفت و مهربانی بزرگ کردم. از زمانی که کودک بودند آرزو داشتم در فعالیت های اجتمایی و مردمی حضور داشته باشند.

خون محمد در رگهای فرزندانم جاریست، خون او نبضِ بیداریست که در اسمان پیداست.

بعد از رفتن محمد صبر پیشه کردم و سعی کردم بی تابی نکنم. تا زمانی که حاج قاسم سلیمانی به جمع دوستان شهید در سپاه مولا امام حسین(ع) شتافت. هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم به  عکس اقا سید و حاج قاسم خیر میشوم، در تمنای وزیدن نسیم ظهور به نماز می ایستم و بی صبرانه برای تمام بیمارها دعا میکنم. آرزو می کنم جوانان عاقبت به خیر شوند و مسیر آزاد سازی قدس شریف را، با فرماندهی و رهبری حضرت اقا و با ادامه دادن راه شهدای دفاع مقدس و مدافع حرمبه پایان برسانند. «راه را باید به پایان برد»

زهرا رحیمی

 

 

نظرات: (۰) هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی